تلنگر

 دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.

تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.

تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهیزگارم. می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.

گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.

خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند.

و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.

من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.

آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.

نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.

سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.

من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.

فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم، ای پشه پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت.

و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.