نوشته شده در تاريخ دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:شرط عشق,وفا,عاشق واقعی,حکایت پنداموز,داستان عبرت اموز,تلنگر, توسط یاسر فلاحتی |

 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
بیست سال بعد از ازدواج آن زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند و علت را از او پرسیدند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"

 

 

10 سالش بود باباش زد تو گوشش هيچي نگفت…!!!

20 سالش شد باباش زد تو گوشش هيچي نگفت….!!!

30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زير گريه…!!!

 باباش گفت چرا گريه ميکني..؟

گفت: آخه اونوقتا دستت نميلرزيد…!!!

 

 

 

 

 

به سلامتيه مادرايي که با حوصله راه رفتن رو ياده بچه هاشون دادن ولي تو پيري

بچه هاشون خجالت ميکشن ويلچرشونو هل بدن!!   «صلوات»

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.