جنازه پسرشون رو که آوردند
چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود...
پدر سرشو بالا گرفت و گفت:حاج خانوم غصه نخوری ها!!!
دقیقا وزن همون روزیه که خدا
بهمون هدیه دادش...
کاش کسی یاد معلم ها میداد...
اول مهر...
شغل پدرها را نپرسند ؛
حاله قصه چشمان یتیمی که نم می خورد دیدن ندارد...
سخته منتظر کسی باشی که هیچ وقت به فکر آمدن نیست....
پل های پشت سرت را خراب نکن ...
متعجب خواهی شد...
اگر بدانی بارها ...
ناچارخواهی بود ...
ازهمان رودخانه عبور کنی......