کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیدهنمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت…
ادامه مطلب...
روزی پادشاهی مریض شد. گفت: «نصفِ قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند معالجهام بکند.» تمامِ آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببینند چهطورمیشود شاه را معالجه کرد، اما هیچیک ندانست. تنها یکی از مردانِ دانا گفت که فکر میکند میتواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید، و تن شاه کنید شاه معالجه میشود.
شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتاسرِ مملکت سفر کردند اما نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملاً راضی باشد: آنکه ثروتمند بود مریض بود، آنکه سالم بود فقیر بود یا اگر ثروتمند و تندرست بود زنِ بدی داشت، یا اگر بچه داشت بچههایش بد بودند. هر آدمی چیزی داشت که از آن شکایت کند…
ادامه مطلب...