از یاد رفته ها یادمان نرود

 

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

 

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!

 

 

 

 

   دخترک و پیرمرد

 

 

 

 

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود،روی نیمکت چوبی،روبه روی یک آب نمای سنگی.

پیرمرد از دخترک پرسید؛

- ناراحتی؟؟

- نه !

- مطمئنی؟؟

- نه !

- چرا گریه می کنی؟؟

- چون دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟؟

- چون قشنگ نیستم

- اینا اینو بهت گفتن؟؟

- نه !

- پس چرا گریه می کنی اتفاقا تو قشنگترین دختری هستی که من تا بحال دیدم

- راست می گی آقا؟؟

- از ته قلبم آره

- دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید،شاد شاد

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد،کیفش را باز کرد،عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!! 

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

                                                                      

 

    نماز اول وقت را ترک مکن

          شايد آخـرين ديدارت با خـدا باشد...!!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:قبر,سرای آخر,آخرین ایستگاه,شیخ رجب علی خیاط,قیامت,آرامگاه, توسط یاسر فلاحتی |

 

  آخرین ایستگاه

 

                      

 

خیلی برایمان پیش آمده در تاکسی نشسته باشیم و مسافرانی بگویند

آقا میریم آخر مسیر!!

راستی آخر مسیر ما کجاست؟؟؟

دو دوست بسیار صمیمی همدیگر را گم می کنند،یکی از آن ها رفت

جلوی در آرامگاه ایستاد،از او پرسیدند؛ چه می کنی؟منتظر که هستی؟

گفت؛دوستم را گم کرده ام منتظرش هستم تا بیاید

گفتند؛آن زمان که اورا اینجا بیاورند که فایده ای ندارد و مرده است

گفت؛شاید!! ولی برای من همین بس که یارم را دوباره می بینم

چندین سال گذشت و دوستش را آوردند،ولی جای دوست منتظر خالی بود...

 

 



ادامه مطلب...

 

                                                                                                   

 

 پسري پول هاي مچاله شده اش

 رو آروم گذاشت جلوي فروشنده و گفت؛

 براي روز پدر يک کمربند مي خوام فروشنده:

 چه جنسي باشه؟

 پسر کوچولو؛
 .

 .
 فرقي نميکنه فقط دردش کم باشه !!

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 6 بهمن 1391برچسب:درسی از گنجشک,داستان عبرت انگیز,حکایت پندآموز,تلنگر,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

   ما در قبال گرفتاری دوستانمان چه می کنیم؟؟

 

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:اثبات وجودخدا,مباحثه استادوشاگرد,انیشتین,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

    مباحثه شاگرد و استاد

 

استاد دانشگاه با اين سوال شاگردانش را به يك چالش ذهني کشاند:آيا خدا هر چيزي که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردي با قاطعيت پاسخ داد:”بله او خلق کرد
استاد پرسيد: “آيا خدا همه چيز را خلق کرد؟
شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا
استاد گفت: “اگر خدا همه چيز را خلق کرد, پس او شيطان را نيز خلق کرد. چون شيطان نيز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمايانگر صفات ماست , خدا نيز شيطان است!”
شاگرد آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت از خودش خيال کرد بار ديگر توانست ثابت کند که عقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.
شاگرد ديگري دستش را بلند کرد و گفت: “استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟
استاد پاسخ داد: “البته

شاگرد ايستاد و پرسيد: “استاد, سرما وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: “اين چه سوالي است البته که وجود دارد. آيا تا کنون حسش نکرده اي؟
شاگردان به سوال مرد جوان خنديدند...

 



ادامه مطلب...

 

 

    زود قضاوت نکنیم

 

 

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد ،او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم  و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.

پدر با عصبانيت گفت:”آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟”
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم” از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم، شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا ...

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستان پندآموز,حکایت اخلاقی,عبرت,درس,فداکاری,ایثار,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

    به دروغ امید را در دیگران زنده کردن ولی خود...                            

 

 

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم  صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرمبودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد...

 

 



ادامه مطلب...

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.