نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:یتیم,پدر,قصه,معلم,تلنگر,درس,عبرت,پند,منبع:/mohammad-dadashi,persianblog,ir, توسط یاسر فلاحتی |


 

کاش کسی یاد معلم ها  میداد...

اول مهر...

شغل پدرها را نپرسند ؛

حاله قصه چشمان یتیمی که نم می خورد دیدن ندارد...

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:عبرت,تجربه,امید,تلنگر,درس,پل زندگی,منبع:mohammad-dadashi,persianblog,ir, توسط یاسر فلاحتی |

پل های پشت سرت را خراب نکن ...

متعجب خواهی شد...

 

 اگر بدانی بارها ...

 

ناچارخواهی بود ...

ازهمان رودخانه عبور کنی......

نوشته شده در تاريخ شنبه 12 بهمن 1392برچسب:هوشیار باش,تلنگر,پندآموز,عبرت,درس اخلاقی, توسط یاسر فلاحتی |

 

تنها دو روز در سال است که

 

نمی توان  کاری کرد

 

یکی دیروز است و یکی فردا  !!!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:تلنگر,ایمان بخدا,اعتماد بخدا,توکل بخدا,عبرت,داستان پندآموز,منبعwww,talangorfa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

آرایشگر

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسیدند؛
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:تلنگر,ایمان بخدا,اعتماد بخدا,توکل بخدا,عبرت,داستان پندآموز, توسط یاسر فلاحتی |

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیدهنمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت…



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 7 تير 1392برچسب:تلنگر,جبران,پیر,حکایت,درس,اندرز,عبرت, توسط یاسر فلاحتی |

گفت: جبران می کنم ‍

 

گفتم:کدام را؟عمررفته را؟روی شکسته را؟دل مرده اما تپیده را؟

حالا من هیچ ! جواب این تار موهای سفیدرامیدهی؟نگاهی به سرم کردوگفت:چه پیرشده ای؟

گفتم:جبران می کنی؟

گفت:کدام را؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در تاريخ جمعه 9 فروردين 1392برچسب:مرگ,عبرت,درس,قبر,قيامت,مردن,لحد,منبعwww,talangore,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

         آخرين تصوير از دنيا

 

 

توجه توجه

 

 

عاقبت خاك گل كوزه گران خواهيم شد...!!

 

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستان پندآموز,حکایت اخلاقی,عبرت,درس,فداکاری,ایثار,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

    به دروغ امید را در دیگران زنده کردن ولی خود...                            

 

 

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم  صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرمبودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد...

 

 



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.