نوشته شده در تاريخ یک شنبه 20 دی 1394برچسب:انسانیت,آدم بودن,خودسازی,انسان سازی,mohammad-dadashi,persianblog,ir, توسط یاسر فلاحتی |

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:شهید,شهیدگمنام,شهادت,ایثار,جان فشانی,منبع:talangoridobare,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

جنازه پسرشون رو که آوردند 

 

 

 

 

 

 

 

                  

 

 

چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود...

پدر سرشو بالا گرفت و گفت:حاج خانوم غصه نخوری ها!!!

دقیقا وزن همون روزیه که خدا

بهمون هدیه دادش...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:یتیم,پدر,قصه,معلم,تلنگر,درس,عبرت,پند,منبع:/mohammad-dadashi,persianblog,ir, توسط یاسر فلاحتی |


 

کاش کسی یاد معلم ها  میداد...

اول مهر...

شغل پدرها را نپرسند ؛

حاله قصه چشمان یتیمی که نم می خورد دیدن ندارد...

 

 

سخته منتظر کسی باشی که هیچ وقت به فکر آمدن نیست....

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:عبرت,تجربه,امید,تلنگر,درس,پل زندگی,منبع:mohammad-dadashi,persianblog,ir, توسط یاسر فلاحتی |

پل های پشت سرت را خراب نکن ...

متعجب خواهی شد...

 

 اگر بدانی بارها ...

 

ناچارخواهی بود ...

ازهمان رودخانه عبور کنی......

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 بهمن 1393برچسب:خدا,یاد خدا,نماز,نیایش,عبادت,طاعت,بهشت,آخرت, توسط یاسر فلاحتی |

  فدای غریبی خدا

 

شوم که حتی در نمازهم

 

به یادش نیستیم!!!!

نوشته شده در تاريخ شنبه 12 بهمن 1392برچسب:هوشیار باش,تلنگر,پندآموز,عبرت,درس اخلاقی, توسط یاسر فلاحتی |

 

تنها دو روز در سال است که

 

نمی توان  کاری کرد

 

یکی دیروز است و یکی فردا  !!!

 

 

کباب کاذب

 

 

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.

شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند…



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:شرط عشق,وفا,عاشق واقعی,حکایت پنداموز,داستان عبرت اموز,تلنگر, توسط یاسر فلاحتی |

 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
بیست سال بعد از ازدواج آن زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند و علت را از او پرسیدند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"

 

 

10 سالش بود باباش زد تو گوشش هيچي نگفت…!!!

20 سالش شد باباش زد تو گوشش هيچي نگفت….!!!

30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زير گريه…!!!

 باباش گفت چرا گريه ميکني..؟

گفت: آخه اونوقتا دستت نميلرزيد…!!!

 

 

 

 

 

به سلامتيه مادرايي که با حوصله راه رفتن رو ياده بچه هاشون دادن ولي تو پيري

بچه هاشون خجالت ميکشن ويلچرشونو هل بدن!!   «صلوات»

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:تلنگر,ایمان بخدا,اعتماد بخدا,توکل بخدا,عبرت,داستان پندآموز,منبعwww,talangorfa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

آرایشگر

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسیدند؛
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:حکایات پندآموز,تلنگر,درس عبرت آموز,منبع:www,talangorfa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

مردی در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان
شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید . ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار:این بچه نیاز به عمل داره  باید پولشو پرداخت کنید.
مرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه روهم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید ، من پول رو تا شب براتون میارم...
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازدگفت:این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد......
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت.
و چقدر زود دیر می شود.

نوشته شده در تاريخ جمعه 24 آبان 1392برچسب:حکایات پندآموز,تلنگر,درس عبرت آموز,منبعsecrect,mihanblog,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستادو به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد وپرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:مرگ,تنهایی,دوستان بی وفا,قبر,تدفین,کفن,جدایی, توسط یاسر فلاحتی |


 

دوستانم حتی موقع مرگم هم با من همرنگ نبودن

     من سفید بر تن کرده بودم و آنها سیاه...!!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:تلنگر,ایمان بخدا,اعتماد بخدا,توکل بخدا,عبرت,داستان پندآموز, توسط یاسر فلاحتی |

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیدهنمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت…



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:خوشبخت,بدبخت,خوشبختی چیست,فقیر,ثروتمند,پادشاه, توسط یاسر فلاحتی |

روزی پادشاهی مریض شد. گفت: «نصفِ قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند معالجه‌ام بکند.» تمامِ آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببینند چه‌طورمی‌شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ‌یک ندانست. تنها یکی از مردانِ دانا گفت که فکر می‌کند می‌تواند شاه را معالجه کند.  اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید، و تن شاه کنید شاه معالجه می‌شود.

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن‌ها در سرتاسرِ مملکت سفر کردند اما نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملاً راضی باشد: آن‌که ثروتمند بود مریض بود، آن‌که سالم بود فقیر بود یا اگر ثروتمند و تندرست بود زنِ بدی داشت، یا اگر بچه‌ داشت بچه‌هایش بد بودند. هر آدمی چیزی داشت که از آن شکایت کند



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:داستان پندآموز,تلنگر,عبرت آموز,حکایت تکان دهنده,, توسط یاسر فلاحتی |

 کودکی به پدرش گفت: «بابا دیروز سر چهارراه حاجی فیروز رو دیدم

بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی بابا،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود …»

از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند …

نوشته شده در تاريخ جمعه 7 تير 1392برچسب:تلنگر,جبران,پیر,حکایت,درس,اندرز,عبرت, توسط یاسر فلاحتی |

گفت: جبران می کنم ‍

 

گفتم:کدام را؟عمررفته را؟روی شکسته را؟دل مرده اما تپیده را؟

حالا من هیچ ! جواب این تار موهای سفیدرامیدهی؟نگاهی به سرم کردوگفت:چه پیرشده ای؟

گفتم:جبران می کنی؟

گفت:کدام را؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

نام؛ انسان

نام خانوادگي؛ آدمي زاد

نام مادر ؛حوا

نام پدر ؛آدم

لقب ؛ اشرف مخلوقات

نژاد؛ خاكي

صادره از؛ كهكشان خاكي

ساعت پرواز؛ هر وقت كه خدا بخواهد

مكان؛ بهشت

وسايل مورد نياز؛ دومتر پارچه سفيد،ايمان،تقوا،عمل صالح...

جهت رفاه خود خمس و زكات را حساب كنيد از آوردن ثروت و مقام و ماشين داخل هواپيما خودداري كنيد.به بستگان تذكر دهيد در هنگام بدرقه از آوردن دسته گل سنگين و سنگ قبر گران فيمت و تجملات دوري كنند.حسا ب پس انداز خود را قبل از سفر با تقسيم قسمتي از آن بين فرزندان ،فقرا،امور خيريه پر كنيد.از آوردن بار اضافي،غيبت،حق الناس،تهمت،دروغ ...خودداري كنيد براي كسب اطلاع بيشتراز قرآن و اهل بيت تماس حاصل فرمائيد.خدمات بصورت شبانه روزي و رايگان،مستقيم و بدون وقت قبلي ارائه مي گردد، شماره تماس 186بقره45ص ،129بقره 155 اعراف،2و3 طلاق

سرپرست كاروان ؛ عزرائيل

اميدوارم با توجه به نكات لازم سفري با آرامش و راحتي داشته باشيد.

 

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 9 فروردين 1392برچسب:مرگ,عبرت,درس,قبر,قيامت,مردن,لحد,منبعwww,talangore,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

         آخرين تصوير از دنيا

 

 

توجه توجه

 

 

عاقبت خاك گل كوزه گران خواهيم شد...!!

 

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 9 فروردين 1392برچسب:كارخير,وسوسه شيطان,اجروپاداش الهي,منبعwww,talangore,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

پافشاري در كار خير                                                                                                                           

 

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند....

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, توسط یاسر فلاحتی |

 

  روزي از دانشمند رياضيدان نظرش را در مورد زن و مرد پرسيدن جواب داد؛

 

 

اگر زن و مرد با اخلاق باشند پس مساوي هستند با عدد؛ 1

اگر داراي زيبايي هم باشند پس يك صفر جلوي عدد يك ميگذاريم؛ 10

اگر پول هم داشته باشند دوتا صفر جلوي عدد يك ميگذاريم ؛ 100

اگر داري اصل و نسب هم باشند سه تا صفر جلوي عدد يك ميگذاريم ؛ 1000

 

 ولي اگر زماني عدد يك اخلاق رفت چيزي بجز صفر باقي نمي ماند و صفر هم به تنهايي هيچ هست پس آن انسان هيچ ارزشي نخواهد داشت!!

 

   از یاد رفته ها یادمان نرود

 

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

 

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!

 

 

 

 

   دخترک و پیرمرد

 

 

 

 

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود،روی نیمکت چوبی،روبه روی یک آب نمای سنگی.

پیرمرد از دخترک پرسید؛

- ناراحتی؟؟

- نه !

- مطمئنی؟؟

- نه !

- چرا گریه می کنی؟؟

- چون دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟؟

- چون قشنگ نیستم

- اینا اینو بهت گفتن؟؟

- نه !

- پس چرا گریه می کنی اتفاقا تو قشنگترین دختری هستی که من تا بحال دیدم

- راست می گی آقا؟؟

- از ته قلبم آره

- دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید،شاد شاد

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد،کیفش را باز کرد،عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!! 

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

                                                                      

 

    نماز اول وقت را ترک مکن

          شايد آخـرين ديدارت با خـدا باشد...!!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:قبر,سرای آخر,آخرین ایستگاه,شیخ رجب علی خیاط,قیامت,آرامگاه, توسط یاسر فلاحتی |

 

  آخرین ایستگاه

 

                      

 

خیلی برایمان پیش آمده در تاکسی نشسته باشیم و مسافرانی بگویند

آقا میریم آخر مسیر!!

راستی آخر مسیر ما کجاست؟؟؟

دو دوست بسیار صمیمی همدیگر را گم می کنند،یکی از آن ها رفت

جلوی در آرامگاه ایستاد،از او پرسیدند؛ چه می کنی؟منتظر که هستی؟

گفت؛دوستم را گم کرده ام منتظرش هستم تا بیاید

گفتند؛آن زمان که اورا اینجا بیاورند که فایده ای ندارد و مرده است

گفت؛شاید!! ولی برای من همین بس که یارم را دوباره می بینم

چندین سال گذشت و دوستش را آوردند،ولی جای دوست منتظر خالی بود...

 

 



ادامه مطلب...

 

                                                                                                   

 

 پسري پول هاي مچاله شده اش

 رو آروم گذاشت جلوي فروشنده و گفت؛

 براي روز پدر يک کمربند مي خوام فروشنده:

 چه جنسي باشه؟

 پسر کوچولو؛
 .

 .
 فرقي نميکنه فقط دردش کم باشه !!

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 6 بهمن 1391برچسب:درسی از گنجشک,داستان عبرت انگیز,حکایت پندآموز,تلنگر,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

   ما در قبال گرفتاری دوستانمان چه می کنیم؟؟

 

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:اثبات وجودخدا,مباحثه استادوشاگرد,انیشتین,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

    مباحثه شاگرد و استاد

 

استاد دانشگاه با اين سوال شاگردانش را به يك چالش ذهني کشاند:آيا خدا هر چيزي که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردي با قاطعيت پاسخ داد:”بله او خلق کرد
استاد پرسيد: “آيا خدا همه چيز را خلق کرد؟
شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا
استاد گفت: “اگر خدا همه چيز را خلق کرد, پس او شيطان را نيز خلق کرد. چون شيطان نيز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمايانگر صفات ماست , خدا نيز شيطان است!”
شاگرد آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت از خودش خيال کرد بار ديگر توانست ثابت کند که عقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.
شاگرد ديگري دستش را بلند کرد و گفت: “استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟
استاد پاسخ داد: “البته

شاگرد ايستاد و پرسيد: “استاد, سرما وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: “اين چه سوالي است البته که وجود دارد. آيا تا کنون حسش نکرده اي؟
شاگردان به سوال مرد جوان خنديدند...

 



ادامه مطلب...

 

 

    زود قضاوت نکنیم

 

 

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد ،او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم  و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.

پدر با عصبانيت گفت:”آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟”
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم” از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم، شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا ...

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستان پندآموز,حکایت اخلاقی,عبرت,درس,فداکاری,ایثار,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

    به دروغ امید را در دیگران زنده کردن ولی خود...                            

 

 

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم  صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرمبودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد...

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 30 دی 1391برچسب:الو,خدا,فراموشی خدا,سلب توفیق,زبان کودکانه,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

ما واقعا کجای کاریم؟؟

 

 

 

 

 

الو الو سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد ! مثل صدای یه فرشته

- بله با کی کار داری کوچولو ؟
- خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم ، قول داده امشب جوابمو بده
- بگو من میشنوم

کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود . بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره . مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه ؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 29 دی 1391برچسب:رفاقت,دوست,مرام,به سلامتی,معرفت,رفیق,یار,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

           به سلامتی...

به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره

به سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه

به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن بلد نیست

به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن

به سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میدن اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل میکنن

به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه ……

به سلامتی مادر که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه

به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دائمیه!

به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:توبه,ناامیدی,بازگشت,حضرت موسی(ع),کوه طور,لبیک,منبعwww,henasa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

  ناامیدی در درگاه خدا معنا ندارد

 

روزی حضرت موسی (ع) در کوه طور،هنگام مناجات عرض کرد:ای پروردگارجهانیان.جواب 

آمد: لبیک،سپس عرض کرد:ای خدای اطاعت کنندگان! جواب آمد:لبیک،سپس عرض کرد:ای پرودگار گناه کاران!.جواب آمد:لبیک لبیک لبیک،حضرت موسی سوال کرد:خدایا! حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم،یک بار جواب دادی،اما تا گفتم:ای خدای گناه کاران،سه مرتبه جواب دادی؟خداوند فرمود:ای موسی! عارفان،به معرفتخود و نیکو کاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند،اما گناه کارانجز فضل من پناهی ندارند.آگر من هم آن ها را از درگاه خود نا امید کنم،به درگاه چه کسی پناهنده شوند. 

واقعا حیف نیست در برابر خدایی به این مهربانی گناه کار باشیم و او را از 

خود برنجانیم؟؟

 

 

˝بعضیا میگن ما خیلی گناه کردیم ناامیدیم خدا ما رو نمیبخشه پس بهتره بیشتر گناه کنیم بد نیست داستان بالا رو با دقت بخونن و بدونن خداوندهمیشه در توبهرو باز گذاشته البته این به معنای سوء استفاده نیست، توبه باید با اخلاص باشه و دیگه گناه رو تکرار نکنیم.˝

 

 

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:عزراییل,مرگ,شدادبن عاد,دل سوختن عزراییل,جبرئیل,پیامبر(ص),منبعwww,henasa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

  داستان واقعی که مو را به تن آدم سیخ می کنه...

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزراییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت...



ادامه مطلب...

جنگجوی کوچک خدا            

                                                                

 حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.

یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.

پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.

سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 دی 1398برچسب:خدا,فقط خدا,اول خدا,آخر خدا,عشق خدا,مهربان خدا,رئوف خدا,ستار,رحمان,رحیم,رحیم, توسط یاسر فلاحتی |

 

قطار بسوی خدا میرفت همه سوار شدند،به بهشت که رسیدن همه پیاده شدن !   

                                                                          یادشان  رفت که قطار بسوی خدا میرود...

  

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 دی 1386برچسب:, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

      فدای صداقت بیسوادی که وقتی ازش پرسیدن عشق چند حرفه؟گفت ؛

 

       چهار حرف،همه خندیدن،در حالی که او زیر لب زمزمه میکرد حسین!

 

 

 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 دی 1391برچسب:خدا,رب,پروردگار,عبادت,خالق,خدایی,ملائکه,طاعت,نماز,نمازشب,منبعehsssan,miyanali,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

      چه خدائی...                                                                                                                                                                                                                                     

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است

بنده: خدایا! خسته ام! نمیتوانم

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب میکنیم...

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:مادر,مادرعزیز,داستان واقعی,حکایت پندآموز,درس اخلاقی,مادرجان,منبعwww,bitrin,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

                                      برگرفته شده از داستان واقعی ولی دردناک

 

 

فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
 

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت

 مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به

خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی

دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟”  و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس

فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد..

 



ادامه مطلب...

 

                                                  داستان عبرت انگیز توبه نصوح

 

 

 

نصوح مردى بود شبيه زنها ، صورتش مو نداشت و پستانهايى برجسته چون پستان زنها داشت و در حمام زنانه كار مى كرد و كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران و رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از او به ميان آمد.

دختر شاه مايل شد كه به حمام آمده و كار نصوح را ببيند. نصوح جهت پذيرايى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص نديمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از اين حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد كه همه كارگران را تفتيش كنند تا شايد آن گوهر ارزنده پيدا شود  . طبق اين دستور مأمورين ، كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد با اينكه آن بيچاره هيچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوايى ، حاضر نشد كه وى را تفتيش ‍ كنند، لذا به هر طرفى كه مى رفتند تا دستگيرش كنند، او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقويت مى كرد و لذا مأمورين براى دستگيرى او بيشتر سعى مى كردند. نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند، ناچار به داخل خزينه رفته و همين كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد و از خدا خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد . به مجرد اين كه نصوح توبه كرد، ناگهان از بيرون حمام آوازى بلند شد كه دست از اين بيچاره برداريد كه گوهر پيدا شد . پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شكر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت .....

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:آیت الله بهجت,پاسخ به شبهات,منبعwww,sham0,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

پاسخ به شبهات در خواب

 

شخصی از برخی شبهات اعتقادی در بحران فکری  بوده،از شهر خویش به سوی قم حرکت می کند و به قم می رسد  و در آنجا اقامت می کند . شبی آیت الله بهجت را در خواب می بیند و ایشان پاسخ شبهات وی را می دهند.آن شخص از خواب برمی خیزد و در صادقه بودن رؤیا، به فکر و تردید می افتد . از این رو ،روزجمعه 

برای مطرح کردن آن شبهات به محضر پرفیض آیت الله بهجت می رود .ایشان نقل می کنند که بمحض اینکه آمدم موضوع را مطرح کنم ، آیت الله بهجت  فرمودند:جواب همان هایی بود که در خواب به تو گفتم، تردید مکن .

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 دی 1391برچسب:العفو,توبه,پشیمانی,داستان,حکایت پندآموز,آمورزش,بخشنده,خدا,بازگشت,منبعflow,persianblog,ir, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

                                 توبه!!!

 

یه جوونی تو بنی اسرائیل بیست سال اهل طاعت و بندگی بود، شیطون دلشو برگردوند،جوونه بیست سال معصیت کرد، بعد از بیست سال گناه، اومد جلو آینه خودشو نگاه کرد دید موی سرو صورتش کم کم داره سفید میشه.

گفت خدایا بیست سال طاعت کردم، بیست سال هم معصیتتو انجام دادم. روم نمیشه بهت بگم دوباره منو قبول می کنی یا نه؟با این آلودگی هایی که داشتم با این گند کاریایی که کردم بازم دستمو می گیری؟

خطاب رسید، ندایی به گوش این بنده آلوده اومد.بنده من! «أحبَبتَنا فأحبَبناکَ» با ما دوستی کردی ما هم باهات دوستی کردیم. «تَرَکتَنا فتَرَکناک» مارو ترک کردی ما هم ترکت کردیم.اما «عَصَیتَنا فأمهَلناکَ» وقتی گناه میکردی ما مهلتت دادیم، عذابت نکردیم، زمینت نزدیم، به بلا دچارت نکردیم. «فإ رَجَعتَ إلَینا قَبِلناکَ» حالا اگه برگردی ما قبولت می کنیم. ما به گذشتت نگاه نمی کنیم.

«الهی العفو» 

 

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 دی 1391برچسب:داستان پندآموز,حکایت,لالایی,درس اخلاقی,منبعwww,dastanak,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

لالایی ... 

 

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.

پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 دی 1391برچسب:چارلی چاپلین,چارلی,وصیت نامه,سفارش,چاپلین,پانتومیم,هنرمند,منبعwww,niksalehi,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

                                              بخشی ازوصیت نامه چارلی چاپلین به دخترش

 

 

 

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازان بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

دخترم، جرالدین، پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.... روزی که چهره ی زیبای یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود. بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنن.

از این رو دل به زر و زیور مبند. بزگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد.... اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفه ی خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را می داند. او برای تعریف معنی عشق، که معنی آن یکدلی است شایسته تر از من است......

دخترم، هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند..... برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.

دخترم جرالدین، برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگری می گذارم و با این پیام نامه ام را پایان می بخشم:

*** انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است. *** 

 

 

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:شهادت,شهدا,خاطرات جبهه,خاطرات جنگ,شهید,نثار,ازخودگذشتگی,خاکریز,خمپاره,منبعsarzamine-noor,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

                               قبول‌ کنین‌ به‌ خدا،   بابام‌  شده‌   نردبون

 

 

اتل‌ متل‌ یه‌ بابا که‌ اسم‌ اون مرتضی ست
نمره‌ جانبازیهاش‌از هفتاد و پنج‌ بالاست

اونکه‌ دلاوریهاش‌ تو جبهه‌ غوغا کرده‌ 
حالا بیاین‌ ببینین‌ کلکسیون‌ درده‌ 

اونکه‌ تو میدون‌ مین‌ هزار تا معبر زده‌ 
حالا توی‌ رختخواب‌، افتاده‌ حالش‌ بده‌ 

بابام‌ یادگاری‌ از خون‌ و جنگ‌ و آتیشه‌ 
با یاد اون‌ موقعا ذره‌ ذره‌ آب‌ میشه‌ 

آهای‌ آهای‌ گوش‌ کنین‌ درد دل‌ بابارو 
میخواد بگه‌ چه‌ جوری‌ کشتند بچه‌هارو 

هیچ‌ میدونی‌ یعنی‌ چی‌ زخمیها رو بیاری‌ 
یکی‌ یکی‌ روبازو تو آمبولانس‌ بذاری‌ 

درست‌ جلوی‌ چشمات‌ یه‌ خورده‌ او نطرفتر 
با شلیک‌ مستقیم‌ ماشین‌ بشه‌ خاکستر 

گفتن‌ این‌ خاطره‌ بدجوری‌ میسوزوندش‌ 
با بغض‌ و ناله‌ می‌گفت‌ کاشکی‌ که‌ پر نبودش
 
آی‌ قصه‌ قصه‌ قصه‌ نون‌ و پنیر و پسته‌ 
هیچ‌ تا حالا شنیدی‌ تانکها بشن‌ قنّاصه‌؟ 

میدونی‌ بعضی‌ وقتا تانکا قناصه‌ بودن‌ 
تا سری‌ رو میدیدن‌ اون‌ سرو می‌پروندن‌ 

سه‌ راه‌ شهادت‌ کجاست‌؟ میدونی‌ دوشکا چیه‌؟ 
میدونی‌ تانک‌ یعنی‌ چی‌؟ یا آرپی‌جی‌ زن‌ کیه‌؟ 

آرپی‌جی‌ زن‌ بلند شد «ومارمیت‌» رو خوند 
تانک‌ اونو زودتر زدش‌ یه‌ جفت‌ پوتین‌ ازش‌ موند 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:شهدا,وقت نداریم,شیطان,شهید,شهادت,کربلا,لاله,شهیدان,, توسط یاسر فلاحتی |

 

                                                              حیف   که  ما وقت نداریم...

 

              امروز       برای شهـدا   وقت نداریـم                                   ایداغ    دل     لاله    تو    را  وقت     نداریم

 

          با حضرت شیطان سرمان گرم گناه  است                                  ما   به     ملاقات    خـدا      وقت      نداریم

 

          چون فرد مهمی    شده نفـس دغـل ما                                    اندازه     یک    قبله    دعـا    وقت  نداریم

 

         در  کوفه  تن غیرت      ما    خونه نشین       است                              بهـر         سفر     کرببلا   وقت           نداریم

 

         تقویم    گرفتـاری        ما      پر    شده      از   زر                            ای    داغ     دل    لاله  تورا وقت      نداریم

 

         هرچند که خوب    است  شهیدانه    بمیریم                                    خوب   است   ولی حیف   که  ما وقت نداریم

 

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:دفترمشق,پندآموز,حکایت جالب,داستان های پندآموز, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

                 دفتر مشق

 

  

 معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا....

دخترک خودش رو جمع و جور کرد،سرش رو پایین انداخت وخودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت:بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد،تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد وداد زد:

چند باربگم مشقاتو تمیز بنویس ودفترت رو سیاه وپاره نکن؟ ها ؟!

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد...بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم...مادرم مریضه...

اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد.....

اونوقت می شه برای خواهرم شیرخشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...

اونوقت...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا...

وکاسه اشک چشمش،روی گونه خالی شد..

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:فضل خدا,روایات,رسول خدا(ص),امام صادق(ع), داستانهای اصول کافی, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

                           "این فضل خداست که به هرکه خواهد بدهد"

 

 

      جمعی از فقیرهای مدینه به حضور رسول خدا(ص) آمدند و گفتند؛ای رسول خدا(ص)ثروتمندان با ثروت خود بردگان را آزاد می کنند و به ثوابش می رسند،ما برای چنین کاری توان مالی نداریم،آن ها برای انجام حج ،سفر می کنند،ما برای نداشتن توان مالی از آن محروم هستیم،آن ها صدقه می دهند،ما چیزی نداریم که صدقه بدهیم و به ثوابش برسیم،آن ها اموال خود را در راه جهاد مصرف می کنندوبه ثوابش می رسند،چنین کاری از عهده ما بر نمی آید و به آن ثواب ها نمی رسیم،پس چه کنیم؟

پیامبر(ص) فرمودند؛اگر کسی صد بارتکبیر(الله اکبر)بگوید بهتر از آزاد کردن صد برده است،واگر کسی صدبار تسبیح (سبحان الله) بگویدبهتر از راندن صد شتر برای قربانی در حج است،واگر کسی صدبار حمد(الحمدالله) بگویدبهتر ازفرستادن صد اسب با زین و دهنه و سوارآن برای جهاد در راه خداست،وکسی که صدبار(لااله الاالله)بگوید درآن روز از نظر عمل بهترین انسان ها - جزکسی که زیادتر گفته باشد - می باشد.

امام صادق (ع) فرمودند؛این خبر،به ثروتمندان رسیده وهمین دستور آن حضرت را انجام دادند.فقرا به حضور پیامبر(ص)بازگشتند و عرض کردند؛این دستور شمارا ثروتمندان شنیدند وانجام می دهند و هر دو ثواب را می برند،رسول خدا(ص) فرمودند؛"این فضل خداست که به هرکه خواهد بدهد".

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.