نوشته شده در تاريخ شنبه 30 دی 1391برچسب:الو,خدا,فراموشی خدا,سلب توفیق,زبان کودکانه,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

ما واقعا کجای کاریم؟؟

 

 

 

 

 

الو الو سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد ! مثل صدای یه فرشته

- بله با کی کار داری کوچولو ؟
- خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم ، قول داده امشب جوابمو بده
- بگو من میشنوم

کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود . بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره . مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه ؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 29 دی 1391برچسب:رفاقت,دوست,مرام,به سلامتی,معرفت,رفیق,یار,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

           به سلامتی...

به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره

به سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه

به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن بلد نیست

به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن

به سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میدن اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل میکنن

به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه ……

به سلامتی مادر که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه

به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دائمیه!

به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:توبه,ناامیدی,بازگشت,حضرت موسی(ع),کوه طور,لبیک,منبعwww,henasa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

  ناامیدی در درگاه خدا معنا ندارد

 

روزی حضرت موسی (ع) در کوه طور،هنگام مناجات عرض کرد:ای پروردگارجهانیان.جواب 

آمد: لبیک،سپس عرض کرد:ای خدای اطاعت کنندگان! جواب آمد:لبیک،سپس عرض کرد:ای پرودگار گناه کاران!.جواب آمد:لبیک لبیک لبیک،حضرت موسی سوال کرد:خدایا! حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم،یک بار جواب دادی،اما تا گفتم:ای خدای گناه کاران،سه مرتبه جواب دادی؟خداوند فرمود:ای موسی! عارفان،به معرفتخود و نیکو کاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند،اما گناه کارانجز فضل من پناهی ندارند.آگر من هم آن ها را از درگاه خود نا امید کنم،به درگاه چه کسی پناهنده شوند. 

واقعا حیف نیست در برابر خدایی به این مهربانی گناه کار باشیم و او را از 

خود برنجانیم؟؟

 

 

˝بعضیا میگن ما خیلی گناه کردیم ناامیدیم خدا ما رو نمیبخشه پس بهتره بیشتر گناه کنیم بد نیست داستان بالا رو با دقت بخونن و بدونن خداوندهمیشه در توبهرو باز گذاشته البته این به معنای سوء استفاده نیست، توبه باید با اخلاص باشه و دیگه گناه رو تکرار نکنیم.˝

 

 

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:عزراییل,مرگ,شدادبن عاد,دل سوختن عزراییل,جبرئیل,پیامبر(ص),منبعwww,henasa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

  داستان واقعی که مو را به تن آدم سیخ می کنه...

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزراییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت...



ادامه مطلب...

جنگجوی کوچک خدا            

                                                                

 حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.

یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.

پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.

سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 دی 1391برچسب:خدا,رب,پروردگار,عبادت,خالق,خدایی,ملائکه,طاعت,نماز,نمازشب,منبعehsssan,miyanali,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

      چه خدائی...                                                                                                                                                                                                                                     

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است

بنده: خدایا! خسته ام! نمیتوانم

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب میکنیم...

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:مادر,مادرعزیز,داستان واقعی,حکایت پندآموز,درس اخلاقی,مادرجان,منبعwww,bitrin,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

                                      برگرفته شده از داستان واقعی ولی دردناک

 

 

فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
 

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت

 مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به

خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی

دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟”  و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس

فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد..

 



ادامه مطلب...

 

                                                  داستان عبرت انگیز توبه نصوح

 

 

 

نصوح مردى بود شبيه زنها ، صورتش مو نداشت و پستانهايى برجسته چون پستان زنها داشت و در حمام زنانه كار مى كرد و كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران و رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از او به ميان آمد.

دختر شاه مايل شد كه به حمام آمده و كار نصوح را ببيند. نصوح جهت پذيرايى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص نديمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از اين حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد كه همه كارگران را تفتيش كنند تا شايد آن گوهر ارزنده پيدا شود  . طبق اين دستور مأمورين ، كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد با اينكه آن بيچاره هيچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوايى ، حاضر نشد كه وى را تفتيش ‍ كنند، لذا به هر طرفى كه مى رفتند تا دستگيرش كنند، او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقويت مى كرد و لذا مأمورين براى دستگيرى او بيشتر سعى مى كردند. نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند، ناچار به داخل خزينه رفته و همين كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد و از خدا خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد . به مجرد اين كه نصوح توبه كرد، ناگهان از بيرون حمام آوازى بلند شد كه دست از اين بيچاره برداريد كه گوهر پيدا شد . پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شكر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت .....

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:آیت الله بهجت,پاسخ به شبهات,منبعwww,sham0,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

پاسخ به شبهات در خواب

 

شخصی از برخی شبهات اعتقادی در بحران فکری  بوده،از شهر خویش به سوی قم حرکت می کند و به قم می رسد  و در آنجا اقامت می کند . شبی آیت الله بهجت را در خواب می بیند و ایشان پاسخ شبهات وی را می دهند.آن شخص از خواب برمی خیزد و در صادقه بودن رؤیا، به فکر و تردید می افتد . از این رو ،روزجمعه 

برای مطرح کردن آن شبهات به محضر پرفیض آیت الله بهجت می رود .ایشان نقل می کنند که بمحض اینکه آمدم موضوع را مطرح کنم ، آیت الله بهجت  فرمودند:جواب همان هایی بود که در خواب به تو گفتم، تردید مکن .

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 دی 1391برچسب:العفو,توبه,پشیمانی,داستان,حکایت پندآموز,آمورزش,بخشنده,خدا,بازگشت,منبعflow,persianblog,ir, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

                                 توبه!!!

 

یه جوونی تو بنی اسرائیل بیست سال اهل طاعت و بندگی بود، شیطون دلشو برگردوند،جوونه بیست سال معصیت کرد، بعد از بیست سال گناه، اومد جلو آینه خودشو نگاه کرد دید موی سرو صورتش کم کم داره سفید میشه.

گفت خدایا بیست سال طاعت کردم، بیست سال هم معصیتتو انجام دادم. روم نمیشه بهت بگم دوباره منو قبول می کنی یا نه؟با این آلودگی هایی که داشتم با این گند کاریایی که کردم بازم دستمو می گیری؟

خطاب رسید، ندایی به گوش این بنده آلوده اومد.بنده من! «أحبَبتَنا فأحبَبناکَ» با ما دوستی کردی ما هم باهات دوستی کردیم. «تَرَکتَنا فتَرَکناک» مارو ترک کردی ما هم ترکت کردیم.اما «عَصَیتَنا فأمهَلناکَ» وقتی گناه میکردی ما مهلتت دادیم، عذابت نکردیم، زمینت نزدیم، به بلا دچارت نکردیم. «فإ رَجَعتَ إلَینا قَبِلناکَ» حالا اگه برگردی ما قبولت می کنیم. ما به گذشتت نگاه نمی کنیم.

«الهی العفو» 

 

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 دی 1391برچسب:داستان پندآموز,حکایت,لالایی,درس اخلاقی,منبعwww,dastanak,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

لالایی ... 

 

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.

پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 دی 1391برچسب:چارلی چاپلین,چارلی,وصیت نامه,سفارش,چاپلین,پانتومیم,هنرمند,منبعwww,niksalehi,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

                                              بخشی ازوصیت نامه چارلی چاپلین به دخترش

 

 

 

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازان بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

دخترم، جرالدین، پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.... روزی که چهره ی زیبای یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود. بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنن.

از این رو دل به زر و زیور مبند. بزگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد.... اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفه ی خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را می داند. او برای تعریف معنی عشق، که معنی آن یکدلی است شایسته تر از من است......

دخترم، هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند..... برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.

دخترم جرالدین، برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگری می گذارم و با این پیام نامه ام را پایان می بخشم:

*** انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است. *** 

 

 

 

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.