بالأخره آخرهای یک شب، پسر شاه از کنارِ یک کلبه کوچک فقیرانه رد میشد که شنید
یک نفر دارد میگوید: «حال شکرت ای خدا، کارم را تمام کردهام، سیر غذا خوردهام و
میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیزِ دیگری میتوانم بخواهم از تو،در حالی که
خوشبخترین شخص در روی زمینم؟»
پسرِ شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد
هم هرچقدر بخواهد بدهند.
پیکها برای بیرون آوردنِ پیراهنِ مرد توی کلبه رفتند، اما مردِ خوشبخت آنقدر فقیر بود
که پیراهن نداشت.
نظرات شما عزیزان: