قطار بسوی خدا میرفت همه سوار شدند،به بهشت که رسیدن همه پیاده شدن !
یادشان رفت که قطار بسوی خدا میرود...
جنازه پسرشون رو که آوردند
چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود...
پدر سرشو بالا گرفت و گفت:حاج خانوم غصه نخوری ها!!!
دقیقا وزن همون روزیه که خدا
بهمون هدیه دادش...
کاش کسی یاد معلم ها میداد...
اول مهر...
شغل پدرها را نپرسند ؛
حاله قصه چشمان یتیمی که نم می خورد دیدن ندارد...
سخته منتظر کسی باشی که هیچ وقت به فکر آمدن نیست....
پل های پشت سرت را خراب نکن ...
متعجب خواهی شد...
اگر بدانی بارها ...
ناچارخواهی بود ...
ازهمان رودخانه عبور کنی......
فدای غریبی خدا
شوم که حتی در نمازهم
به یادش نیستیم!!!!
تنها دو روز در سال است که
نمی توان کاری کرد
یکی دیروز است و یکی فردا !!!
کباب کاذب
مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.
شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند…
ادامه مطلب...
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
بیست سال بعد از ازدواج آن زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند و علت را از او پرسیدند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"
10 سالش بود باباش زد تو گوشش هيچي نگفت…!!!
20 سالش شد باباش زد تو گوشش هيچي نگفت….!!!
30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زير گريه…!!!
باباش گفت چرا گريه ميکني..؟
گفت: آخه اونوقتا دستت نميلرزيد…!!!
به سلامتيه مادرايي که با حوصله راه رفتن رو ياده بچه هاشون دادن ولي تو پيري
بچه هاشون خجالت ميکشن ويلچرشونو هل بدن!! «صلوات»
آرایشگر
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسیدند؛
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد...
ادامه مطلب...
مردی در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان
شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید . ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
مرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه روهم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید ، من پول رو تا شب براتون میارم...
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازدگفت:این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد......
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت.
و چقدر زود دیر می شود.
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستادو به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد وپرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد...
ادامه مطلب...
دوستانم حتی موقع مرگم هم با من همرنگ نبودن
من سفید بر تن کرده بودم و آنها سیاه...!!
کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیدهنمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت…
ادامه مطلب...
روزی پادشاهی مریض شد. گفت: «نصفِ قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند معالجهام بکند.» تمامِ آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببینند چهطورمیشود شاه را معالجه کرد، اما هیچیک ندانست. تنها یکی از مردانِ دانا گفت که فکر میکند میتواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید، و تن شاه کنید شاه معالجه میشود.
شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتاسرِ مملکت سفر کردند اما نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملاً راضی باشد: آنکه ثروتمند بود مریض بود، آنکه سالم بود فقیر بود یا اگر ثروتمند و تندرست بود زنِ بدی داشت، یا اگر بچه داشت بچههایش بد بودند. هر آدمی چیزی داشت که از آن شکایت کند…
ادامه مطلب...
کودکی به پدرش گفت: «بابا دیروز سر چهارراه حاجی فیروز رو دیدم
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی بابا،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود …»
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند …
گفت: جبران می کنم گفتم:کدام را؟عمررفته را؟روی شکسته را؟دل مرده اما تپیده را؟ حالا من هیچ ! جواب این تار موهای سفیدرامیدهی؟نگاهی به سرم کردوگفت:چه پیرشده ای؟ گفتم:جبران می کنی؟ گفت:کدام را؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نام؛ انسان
نام خانوادگي؛ آدمي زاد
نام مادر ؛حوا
نام پدر ؛آدم
لقب ؛ اشرف مخلوقات
نژاد؛ خاكي
صادره از؛ كهكشان خاكي
ساعت پرواز؛ هر وقت كه خدا بخواهد
مكان؛ بهشت
وسايل مورد نياز؛ دومتر پارچه سفيد،ايمان،تقوا،عمل صالح...
جهت رفاه خود خمس و زكات را حساب كنيد از آوردن ثروت و مقام و ماشين داخل هواپيما خودداري كنيد.به بستگان تذكر دهيد در هنگام بدرقه از آوردن دسته گل سنگين و سنگ قبر گران فيمت و تجملات دوري كنند.حسا ب پس انداز خود را قبل از سفر با تقسيم قسمتي از آن بين فرزندان ،فقرا،امور خيريه پر كنيد.از آوردن بار اضافي،غيبت،حق الناس،تهمت،دروغ ...خودداري كنيد براي كسب اطلاع بيشتراز قرآن و اهل بيت تماس حاصل فرمائيد.خدمات بصورت شبانه روزي و رايگان،مستقيم و بدون وقت قبلي ارائه مي گردد، شماره تماس 186بقره45ص ،129بقره 155 اعراف،2و3 طلاق
سرپرست كاروان ؛ عزرائيل
اميدوارم با توجه به نكات لازم سفري با آرامش و راحتي داشته باشيد.
آخرين تصوير از دنيا
توجه توجه
عاقبت خاك گل كوزه گران خواهيم شد...!!
پافشاري در كار خير
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند....
ادامه مطلب...
روزي از دانشمند رياضيدان نظرش را در مورد زن و مرد پرسيدن جواب داد؛
اگر زن و مرد با اخلاق باشند پس مساوي هستند با عدد؛ 1
اگر داراي زيبايي هم باشند پس يك صفر جلوي عدد يك ميگذاريم؛ 10
اگر پول هم داشته باشند دوتا صفر جلوي عدد يك ميگذاريم ؛ 100
اگر داري اصل و نسب هم باشند سه تا صفر جلوي عدد يك ميگذاريم ؛ 1000
ولي اگر زماني عدد يك اخلاق رفت چيزي بجز صفر باقي نمي ماند و صفر هم به تنهايي هيچ هست پس آن انسان هيچ ارزشي نخواهد داشت!!
از یاد رفته ها یادمان نرود
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!
دخترک و پیرمرد
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود،روی نیمکت چوبی،روبه روی یک آب نمای سنگی.
پیرمرد از دخترک پرسید؛
- ناراحتی؟؟
- نه !
- مطمئنی؟؟
- نه !
- چرا گریه می کنی؟؟
- چون دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟؟
- چون قشنگ نیستم
- اینا اینو بهت گفتن؟؟
- نه !
- پس چرا گریه می کنی اتفاقا تو قشنگترین دختری هستی که من تا بحال دیدم
- راست می گی آقا؟؟
- از ته قلبم آره
- دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید،شاد شاد
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد،کیفش را باز کرد،عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
نماز اول وقت را ترک مکن
شايد آخـرين ديدارت با خـدا باشد...!!
آخرین ایستگاه
خیلی برایمان پیش آمده در تاکسی نشسته باشیم و مسافرانی بگویند
آقا میریم آخر مسیر!!
راستی آخر مسیر ما کجاست؟؟؟
جلوی در آرامگاه ایستاد،از او پرسیدند؛ چه می کنی؟منتظر که هستی؟
گفت؛دوستم را گم کرده ام منتظرش هستم تا بیاید
گفتند؛آن زمان که اورا اینجا بیاورند که فایده ای ندارد و مرده است
گفت؛شاید!! ولی برای من همین بس که یارم را دوباره می بینم
چندین سال گذشت و دوستش را آوردند،ولی جای دوست منتظر خالی بود...
ادامه مطلب...
پسري پول هاي مچاله شده اش
رو آروم گذاشت جلوي فروشنده و گفت؛
براي روز پدر يک کمربند مي خوام فروشنده:
چه جنسي باشه؟
پسر کوچولو؛
.
.
فرقي نميکنه فقط دردش کم باشه !!
ما در قبال گرفتاری دوستانمان چه می کنیم؟؟
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !